loading...
توس بلاگ
میر علی اصغر موسوی بازدید : 201 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

 

قهر روزگار مرد را که حالا در سن 49 سالگی به پیرمردهای60 ساله می‌ماند در بند خود گرفتار کرده است. از قهر روزگار و نامرادی دنیا می‌نالدبرای من که می‌خواهم با سماجت از چند و چون زندگیش سر در بیاورم صحبت که نه درد دلکرد به این امید که شاید در پس ضبط صوت و قلمی که دارم بتوانم امثال او را از این نوعزندگی نجات دهم. هر چه بیشتر می‌گفت، کمتر باورم می‌شد

مرد بی‌خانمان که نشسته بود و آرام و با وقار حرفمی‌زد فوق لیسانس فیزیک داشت و مدرس یکی از آموزشگاه‌های خصوصی کنکور بود. اما شب رادر گرمخانه سپری می‌کرد

مرد با پیروزی انقلاب و تعطیل شدن دانشگا ه‌ها مثلبسیاری دیگر از دانشجویان موقتا ترک تحصیل کرد و دوباره در سال 67 برای ادامه تحصیلبه دانشگاه رفت و فوق لیسانس فیزیک گرفت و بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه دست بههمه کاری زده بود. برای امرار معاش معلم حق‌التدریس شده بود اما به علت حقوق کم عطایتدریس را به لقایش بخشید و به کار واردات دستگاه‌های کپی مشغول شد اما به مرور نتوانستهبود در بازار واردات همتای رقبایش پیش برود و ورشکست شد

مرد زندگی آرامی داشت اما دست روزگار تقدیر دیگریبرایش رقم زد. چند سال قبل در یک درگیری خانوادگی باعث مجروح شدن طرف مقابل شده بودو دادگاه برایش 23 میلیون دیه و چند ماه زندان برید. تقاضای همسرش بعد از زندان رفتنش،طلاق بود

مرد مجبور بود بعد از آزادی از زندان خیابانگردشود. در همان شبهایی که در خیابان‌ها می‌خوابید مدارکش را از دست داد و شروع دردسرزندگیش از همان جا بود. مرد مدتی در خیابان‌ها سرگردان بود شاید به دنبال نیمه‌گمشدهزندگیش و بعد توسط چند خیابان گرد دیگر با محلی به اسم گرمخانه آشنا شد. مرد هنوز باوجود خیابان گردی حاضر نمی‌شود دست تکدی جلوی رهگذران دراز کند و برای این که حقوقبخور و نمیری داشته باشد سه ساعت در هفته را در یک آموزشگاه کنکور برای بچه‌های پشتکنکوری تدریس می‌کند و پولی را که از این راه به دست می‌آورد برای خرجی دختر 9 ساله‌اشمی‌فرستد

از آرزو – دخترش – می‌پرسم که با تمام شدن امتحانات خردادحضانتش به مرد سپرده می‌شود، می‌گوید: آخرین بار توی دادگاه دیدمش و ماهی صد هزار توانبرای خرجی به مادرش می‌دهم.می پرسم اگر یک روز در این وضعیت ببیندتان... موزاییک‌هایزمین را با چشم‌هایش می‌شمارد. ضرب و تقسیمشان می‌کند چند بار دهانش را بی‌صدا بازمی‌کند و بعد در حالی که سعی می‌کند از زیر بار نگاهم فرار کند، قبل از رفتن می‌گوید:ضربه روحی سنگینی می‌خورد،‌خیلی سنگین
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 288
  • کل نظرات : 18
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 13
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 23
  • بازدید امروز : 110
  • باردید دیروز : 88
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 280
  • بازدید ماه : 859
  • بازدید سال : 9,490
  • بازدید کلی : 206,020